سلام خدمت کاربران وبلاگ داستانیها.

امشب به عنوان اولین داستان قراره داستان یک روز غیر عادی رو براتون بگم داستانی که راستش نمیدونم میتونه سرانجام خوبی داشته باشه یا نه.

این داستان در مورد یک پسر ۲۵ ساله که از خونه میزنه بیرون اونم تو یکی از روز های تابستون اونم از روی بی حوصلگی و به قول گفتنی کلافگی.

در راه که میرفته چشمش میوفته به یک خونه ی خیلی شیک و تر و تمیز که البته هیچکس داخلش نیست و کلا خونه خالی.

اون پسر که اسمش رهام وارد خونه میشه و کل خونه رو یک دور میگرده و با کمال تعجب هیچ چیزی داخل خونه پیدا نمیکنه.

رهام با خودش تصمیم میگیره که هر وقت حوصلش سر رفت داخل این خونه بیاد و چون هیچکس داخل خونه نیست میتونه با خیال راحت استراحت کنه و هیچکس باهاش کاری نداره و از همه مهمتر اینکه کسی نمیدونه اصلا اون خونه وجود داره و کسی نمیدونه که اون خونه بدون سکنه است.

رهام چند ساعتی رو داخل خونه استراحت میکنه و بعد از اینکه از کلافگی در میاد قصد برگشتن به خونه رو داره و قبل از خارج شدن از خونه یک سر به آشپز خونه میزنه.

وقتی وارد آشپز خونه میشه با صحنه ای عجیب روبه رو میشه.

آشپز خونه ترکیده یعنی کف آشپز خونه مثل یک چاه عمیفی که هیچ راهی برای ورود به آشپزخونه نمیزاره و با دیدن این صحنه روهام به شدت ترس بدنش رو میگیره.

با خودش میگه حتما این خونه قدیمی و به خاطر فرسوده بودن بافت خونه زمین نشست کرده و بعد از خونه خارج میشه ولی به خودش قول داده هر موقع کلافه شد به اون خونه بره تا بتونه با خیال راحت استراحت کنه.

چند روزی رد میشه و رهام دوباره به سرش میزنه که به اون خونه بره ولی وقتی میرسه به اون محل خونه ای وجود نداره و تعجب میکنه و ترس تمام بدنش رو میگیره و پیش خودش میگه نکنه این خونه،خونه ی ارواح و من بدون اطلاع وارد این خونه شدم.

خلاصه داخل شهر برای خودش قدم میزنه تا میرسه به خیابونی که خیلی خلوت بوده و بی توجه به همه جا همینجور برای خوش قدم میزنه تا یک صحنه ی عجیب رو میبینه.

اون خونه رو داخل محل میبینه و باز هم ترس تمام بدنش رو میگیره و پیش خودش میگه این خونه چرا اومده اینجا این خونه که اینجا نبود و با اینکه خیلی ترسیده بود وارد خونه میشه و میبینه که هیچکس نیست ولی خونه خیلی تمیز و حتی خبری از اون چاه بزرگ داخل آشپزخونه هم نبود.

خلاصه رهام چند ساعتی رو داخل خونه استراحت میکنه و ناگهان صدای عجیبی رو از یکی از اتاق های خونه میشنوه.اولش کمی ترس بدنش رو میگیره ولی برای اینکه مطمان بشه چیزی نیست وارد اون اتاق میشه و میبینه که یک ماسک سبز رنگ وسط اتاق افتاده.

با دیدن ماسک تعجب میکنه آخه صدایی که شنید اصلا صدای افتادن یک نقاب نبود مثل افتادن بمب بود.

خلاصه ماسک رو بر میداره و میزاره تو کولش و از خونه میزنه بیرون.

وقتی که به خونه اش رسید اصلا توجهی به ماسک نکرد و رفت سمت تلوزیون و شروع به تماشای تلوزیون کرد.

خلاصه گذشت تا زمانی که شب شد و رفت توی اتاقش تا بره روی تختش ودراز بکشه و بخوابه که ناگهان نور سبزی از داخل کوله پشتی روهام پدیدار شد.

رهام سریع کوله پشتیش رو باز کرد و اون ماسک رو برداشت و ماسک همچنان میدرخشید.

پیش خودش گفت حتما این یک ماسک عادی نیست و پیش خودش از شوخی گفت نکنه این ماسک قراره بهم قدرت بده.

رهام ماسک رو به صورتش زد و با همون ماسک دراز کشید و خوابید.

صبح که پدرش برای بیدار کردن رهام اومده بود با صحنه ای خیلی عجیب روبه رو شد.

ماسک روی صورت رهام کاملا جذب شده بود و صورت رهام کاملا سبز شده بود و وقتی رهام از خواب بیدار شد سریع سراغ آینه ی اتاقش رفت و قیافه ی خودش رو تو آینه دید و به شدت ترسیده بود چون تا حالا اینجوری خودش رو ندیده بود.

چند ساعتی گذشت و رهام از این صورت جدید سبز رنگش خیلی ترسیده بود و دیگه جرئت نمیکرد بیرون بره.

شب که شد قبل از دراز کشیدن صداهای عجیبی رو رهام میشنید صداهایی مثل بند شو و از پنچره بپر.رهام ترسیده بود و به ناچار جواب اون صدا رو داد و گفت:من اگر بپرم که قطعا میمیرم.ولی صدا بلافاصله گفت:به تو قدرتی توسط ماسک داده شده که اگر از بلند ترین برج هم بپری هیچیت نمیشه و مطمان باش تو توسط این ماسک قدرتی بیش از قدرت ۱۰ اژدها پیدا کردی و اگر اراده کنی میتوانی به ذهنت همه ی اشیا رو کنترل کنی و از هر جایی که بپری نخواهی مرد.

رهام خوشحال شد و صبح زود قبل از اینکه پدرش از خواب بیدارش کنه از خونه زد بیرون و رفت روی بلند ترین برج و قبل از اینکه کسی تو خیابون ها باشه از روی بلند ترین برج پرید پایین و ناباورانه دید که هیچ مشکلی براش پیش نیومد و کاملا سالم بود ولی زمین ترک برداشته بود و خورد شده بود.

رهام وقتی قصد فرار از اون صحنه رو داشت با سرعتی باور نکردنی از اون محل فرار کرد.

چند روزی گذشت و رهام از این قدرت ماورایی خودش داشت لذت میبرد و خیلی خوشحال بود و اصلا دیگه ناراحتی چهره ی سبز رنگش رو نداشت.

چند روزی گذشت در یکی از روز ها وقتی که از خواب بیدار شد و دست و صورتش رو شست و طبق عادت همیشگیش از پنجره ی اتاقش پرید پایین ولی دیگه اون قدرت رو نداشت و پاش شکست و در اون لحظه خیلی احساس نا امیدی کرد.وقتی از بیمارستان به خونه اومد جهره اش رو داخل آینه دید و چهره اش شبیه قبل شده بود و قدرتی دیگه نداشت و دیگه از زندگی نا امید شده بود.

شب که شد خواست دراز بکشه و بخوابه ناگهان صدایی عجیب شنید که به رهام میگفت:آهای رهام من به تو توسط اون ماسک قدرتی دادم تا بتونی به درستی از این قدرت استفاده کنی ولی تو بدون درک از این قدرت از کنارش رد شدی و برای تفریح خودت استفاده کردی و طی ۱ هفته ایی که قدرت بزرگی رو صاحب بودی خرابی های زیادی به بار آوردی.

رهام ب صدا گفت:اگر میشه دوباره قدرت رو بدید تا من بتونم جبران کنم و از قدرتم درست استفاده کنم.صدا به رهام گفت:تنها شانست برای داشتن اون قدرت اینکه دوباره وارد اون محل خلوت بشی و دوباره وارد اون خونه بشی و منتظر باشی تا اون قدرت بهت واگذار بشه.
رهام بدون ترس از اون محل و خونه دوباره به اونجا سر زد و وارد خونه شد و مدت زمان زیادی رو اونجا صبر کرد و به حدی رسید که خوابش گرفت و داخل اون خونه خوابید.

۱ ساعت رد شد تا ناگهان با صدای مهیبی از خواب بیدار شد وقتی که از خواب بیدار شد با صحنه ی عجیبی روبه رو شد.

رهام به جای بیدار شدن داخل خونه داخل یک جنگل بزرگ از از خواب بیدار شده بود و خبری از خونه و شهر و اون محل نبود.

رهام از ترس به اینور و اونر فرار میکرد تا راهی برای بیرون رفتن پیدا کنه ولی هیچ راهی رو پیدا نکرد تا اینکه

ادامه ی داستان در بخش دوم

داستان یک روز غیر عادی(بخش اول)

داستان شروع سایت

خونه ,رو ,رهام ,اون ,ماسک ,داخل ,بود و ,اون خونه ,از خواب ,شده بود ,از خونه ,خونه استراحت میکنه ,خونه میزنه بیرون

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

narvantreez poonehplusp دلنوشته ها مجله اینترنتی پویش arzanpack دانلود اهنگ اطلاعات جامع و تخصصی موبایل های هوشمند لینک فارسی سایت اینترنتی چیمی پلتفرم تحلیل داده مشتریان و بازاریابی داده محور